محل تبلیغات شما



آخرِ یکی از پست‌های امیرعلی_ق اینو نوشته بود، خوشم اومد:

دلم باز از اون دلبری‌های غیرمنطقی خواست. از همون کارا که تو رفتارم نیست امّا انجامش می‌دم برای اون. با جون، تموم جون. بس که جاش خالیه این روزها.


عجب بخشی بود. :)

خیلی قشنگ و هیجان‌انگیز بود. خیلی خندیدیم. در عین حال، خیلی تلخ بود. پشتِ همه‌ی این اختلالای جالب، کلی درد و رنج بود. و عذابی که اکثر خونواده‌هاشون می‌کشیدن.

دلم واسشون تنگ می‌شه. حالشونو خریدارم. :) هر کاری دلشون می‌خواد می‌کنن. هر حرفی دلشون می‌خواد می‌زنن. بدون ترس از قضاوت شدن. بدون ذره‌ای اهمیت دادن به دیگران. رها از دو دنیا. :)

دوتاشون تو ذهنم می‌مونن:

اولیش اون پسرِ اسکیزوفرنی که یه دیوونه‌ی‌ واقعی بود. توهماتِ عجیبی داشت. و اکثر حرفاش ی بود. قطعاً اگه یه نفر، بیرون از بخشِ روان، همچین حرفایی می‌زد، می‌کردنش تو گونی و می‌بردنش.! به خاطرِ همین آزادیاشونه که می‌گم حالشونو خریدارم. :)

دومیش هم اون پسرِ فوق‌العاده باهوشی که به خاطر مصرف شیشه و گل و انجام کارای عجیب غریب بستری شده بود. جوری از مصرف مواد و لذتاش تعریف می‌کرد که آدم وسوسه می‌شد امتحانشون کنه. :) (شایدم یه روزی امتحان کنم. از کجا معلوم؟!) دلم می‌خواست ببینم آخرش چی شد. چی کارش کردن. ولی فرصتش پیش نیومد. امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشه و اذیتش نکنن. به نظر من، بیشتر نیاز به ریشه‌یابیِ مشکلات و روان‌درمانی داشت تا دارو درمانی. هعی.

وقتی اومدم پزشکی، دلم می‌خواست تخصصمو برم روانپزشکی. ولی حالا که بخششو رفتیم، منصرف شدم. دوسش ندارم. روانشناسی رو بیشتر دوس دارم.

بریم جلو ببینیم خدا چی می‌خواد. :)

 

سوالِ بی‌ربط: آدم اگه خیییلی دلش تنگ باشه، باید چی کار کنه؟؟؟! :(


دلم گرفته. طبق معمول.

دیشب سر کار بودم. یهو اومد تو. اولش سرم پایین بود. وقتی سرمو اوردم بالا، چند ثانیه طول کشید تا باورم شه خودشه. خیلی عادی برخورد کرد. منم همین‌طور. حس خاصی بهش نداشتم. ولی ناخودآگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن. خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم که متوجهِ لرزشِ دستام نشه.

حالِ عجیبی بود.

دیشب هوا سرد بود.

(دلم واسه "ه" تنگ شده. خیلی زیاد. با هیچ‌کس به جز اون، حرفم نمیاد. ولی باید عاقل باشم. لعنت.)


وقتی با خوندنِ یه کامنت توی اینستا، پرت می‌شم به سه چار سال پیش و یادِ دیوونگیای اون موقعم میفتم. اشک تو  چشام جمع می‌شه ولی حسم خوبه. :)

هر کی ده روز با من زندگی کرده باشه می‌دونه که من اصلاً آدمِ صبح زود بیدار شدن نیستم. آن‌تایم هم نیستم. از شنبه صبح‌ها متنفرم، چون باید صبحِ خیلی زود بیدار شم و کارامو بکنم که برسم به اتوبوس و یه ساعت و نیم تو راه باشم تا به دانشگاه و بیمارستان برسم.

ولی همین من، اون موقع‌ها واسه‌ اینکه صبح قبل از کلاسش چند ثانیه از دور ببینمش، زودتر از همیشه بیدار می‌شدم و زودتر از همه خودمو می‌رسوندم دانشگاه. منی که کلاسِ ۸ صبح برام عذاب آوره و همیشه به زور ۸ و ۱۰دقیقه می‌رسم، اون شنبه‌ها قبل از ۷ و ۴۵دقیقه توی دانشگاه بودم به امید دیدنش.!

دیوونگی حد و مرز نداره. مخصوصاً وقتی عاشق باشی. :)

 

پ.ن: دلم تنگ می‌شه واسه خودِ اون روزام. واسه اون آدمِ کلّه خر و دیوونه که بی حد و مرز به همه محبت می‌کرد. دلش گرم بود به اون بالاسری. فقط با اون معامله می‌کرد.

چه کردم با خودم.؟! هعی.


- بالاخره اومدم خونه. :) آرامش دارم. خدایا شکرت.

- دوستم دیشب حرفایی زد که خیلی جالب بود. هیچ وقت تصور نمی‌کردم عاشق همچین کسی بوده باشه. :) سرگذشت دردناک و عجیبی بود.

- تو توی نصفِ بیشترِ افکار و نوشته‌هام هستی. راستش، از خیلی وقت پیش، دلم می‌خواست منم اینقدر اهمیت داشتم که توی افکار و نوشته‌هات باشم. هعی.

- چرا درس نمی‌خونم من؟!!! خدایا خودت کمک کن. :(

- زندگیم خیلی یکنواخت شده. دلم می‌خواد یه چیز جدید و هیجان‌انگیز یاد بگیرم. یا وارد یه فاز جدید بشم. نمی‌دونم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها