وقتی با خوندنِ یه کامنت توی اینستا، پرت میشم به سه چار سال پیش و یادِ دیوونگیای اون موقعم میفتم. اشک تو چشام جمع میشه ولی حسم خوبه. :)
هر کی ده روز با من زندگی کرده باشه میدونه که من اصلاً آدمِ صبح زود بیدار شدن نیستم. آنتایم هم نیستم. از شنبه صبحها متنفرم، چون باید صبحِ خیلی زود بیدار شم و کارامو بکنم که برسم به اتوبوس و یه ساعت و نیم تو راه باشم تا به دانشگاه و بیمارستان برسم.
ولی همین من، اون موقعها واسه اینکه صبح قبل از کلاسش چند ثانیه از دور ببینمش، زودتر از همیشه بیدار میشدم و زودتر از همه خودمو میرسوندم دانشگاه. منی که کلاسِ ۸ صبح برام عذاب آوره و همیشه به زور ۸ و ۱۰دقیقه میرسم، اون شنبهها قبل از ۷ و ۴۵دقیقه توی دانشگاه بودم به امید دیدنش.!
دیوونگی حد و مرز نداره. مخصوصاً وقتی عاشق باشی. :)
پ.ن: دلم تنگ میشه واسه خودِ اون روزام. واسه اون آدمِ کلّه خر و دیوونه که بی حد و مرز به همه محبت میکرد. دلش گرم بود به اون بالاسری. فقط با اون معامله میکرد.
چه کردم با خودم.؟! هعی.
اون ,صبح ,بیدار ,دانشگاه ,زود ,مرز ,زود بیدار ,بیدار شدن ,و مرز ,قبل از ,صبح زود
درباره این سایت